خانه عناوین مطالب تماس با من

نابینا

نابینا

درباره من

پاهایم خسته و راه بی پایان آیا سرانجامی هست . وجودم تمنای لحظه ای آسایش و روحم تمنای لحظه ای آرامش را دارد . اما باید تا جایی که میتوانم بروم شاید من اولین کسی باشم که به این راه بی پایان , پایان دهم. ادامه...

پیوندها

  • نوآوران
  • لبخند!!!
  • Nothing else
  • ستارگان موسیقی ایرن
  • یا من یا مرگ
  • ۩۞۩ پورتال جوانان ۩۞۩
  • بی پرده زنان و مردان را ببینید
  • سِرگِ هَل هَلوک
  • ناصر عبداللهی
  • به سوی ظهور

جدیدترین یادداشت‌ها

همه
  • مهارت نه گفتن
  • آگهی تلویزیون
  • آسمان شب2
  • علی شریعتی
  • تو به من خندیدی
  • اتل متل یه جانباز (سروده ابوالفضل سپهر)
  • شعر روشنفکر!
  • شعر
  • دل آن امام خون است امشب
  • شعر" ولایت" از مرحوم آقاسی

بایگانی

  • دی 1390 1
  • شهریور 1389 1
  • مرداد 1389 3
  • تیر 1389 1
  • اردیبهشت 1389 1
  • دی 1388 2
  • آذر 1388 2
  • اردیبهشت 1388 5
  • فروردین 1388 2
  • اسفند 1387 1
  • بهمن 1387 1
  • دی 1387 1
  • آذر 1387 2
  • مرداد 1387 1
  • تیر 1387 1
  • خرداد 1387 12
  • بهمن 1386 1
  • دی 1386 3

آمار : 64601 بازدید Powered by Blogsky

عناوین یادداشت‌ها

  • Little Girl سه‌شنبه 14 خرداد‌ماه سال 1387 15:44
    Little Girl Lyrics Little girl kisses her mom Tells her I love you Holds on to her neck Little girl doesn't have much She walks with a smile She's so full of life But she cries in the night Just to try to hold on No one can hear her She's all alone This little girl closes her eyes All that she wants Is someone to love...
  • عکس یکشنبه 12 خرداد‌ماه سال 1387 10:31
    این عکس رو وبلاگ عاشقانه های من برای تو گذاشته بود که خیلی خوشم اومد گذاشتمش تا شما هم ببینید
  • اعتماد به خداوند شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1387 20:50
    شهسواری به دوستش گفت:"بیا به کوهی که خدا آنجا زندگی می کند برویم.می خواهم ثابت کنم که او فقط بلد است به ما دستور دهد و هیچ کاری برای خلاص کردن ما از زیر بار مشقات نمیکند". دیگری گفت :موافقم اما من برای اثبات کردن ایمان می آیم. وقتی به قله رسیدند شب شده بود.در تاریکی صدایی شنیدند:"سنگهای اطرافتان را بار اسبانتان کنید و...
  • پایان راه! جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1387 19:14
    پاهایم خسته و راه بی پایان آیا سرانجامی هست . وجودم تمنای لحظه ای آسایش و روحم تمنای لحظهای آرامش را دارد . اما باید تا جایی که میتوانم بروم شاید من اولین کسی باشم که به این راه بی پایان , پایان دهم. هادی
  • من عدمم جمعه 10 خرداد‌ماه سال 1387 12:16
    غروب خیلی زیباست نمی خواهم تمام شود.احساس دلتنگی ندارم , مخاطبی نیست پس وجودی هم نیست , کلمات با مخاطب معنی می گیرند . می خواهم صحرای دیدگانم را آبیاری کنم شاید جوانه ای به امیدی دل از خاک بیرون آرد و به کلمات بی معنی ام , معنی دهد شاید! انسان با انسانها و محبت با عشق و تنفر با بیگانگان و کلمات با مخاطب معنی می گیرند....
  • نقاب پنج‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1387 21:16
    هر روز که از خواب بیدار می شوم بدنبال نقابی هستم تا من هم مانند دیگران نقابی به صورتم زنم تا شناخته نشوم . اما انگاری نقابهایم را دزدیده اندیا تمام شده اند!!؟ کی می توان صورتها را دید , کی این نقابها کهنه خواهند شد , هرکس چند نقاب دارد؟! خوش بحال دیگران که هنوز نقابی دارند و استفاده می کنند و شناخته نمی شوند , اما...
  • خاطره از استاد شهریار جمعه 3 خرداد‌ماه سال 1387 23:32
    خاله ای دارم که زمان دانشجویی با دانشجوها رفتن به دیدن استاد شهریار و این خاطره مربوط به ایشون میشه میگه وقتی که خواستیم کنار استاد بشینیم دخترا سر اینکه کی کنار استاد بشینه با هم دعواشون شد.استاد هم ۱ شعر گفتن که اون شعر اینه: مردان سر دختران بجنگند مارا سر پیرمرد دعواست
  • تو اگر می آیی سه‌شنبه 9 بهمن‌ماه سال 1386 17:21
    تو اگر می آیی تو اگر برای روز مرگم هدیه ای داری ... مراسم عزا نمی خواهم اگر برای روز مرگم می خواهی هدیه ای بیاوری فقط برایم یک آغوش سیاهی بیاور سیاهیی که فقط یک روزنه در سینه دارد روزنه ای که بتوان دنیای پر از خوبی و زیبایی و محبت را دید هادی
  • تیکه کاغذ شنبه 15 دی‌ماه سال 1386 12:16
    وفاواداری را از سگ و نجابت را از کلاغ و پاکیزگی را از گربه شاید یاد گرفت اما انسانیت و دوست داشتن را از کدامین باید یاد گرفت اینها نسبی هستند و هرکس به طریقی آنها را تصور می کند . چگونه می توان انسان بود در بین حیواناتی که اگر لحظه ای خوی حیوانی از خود نشان ندهی تو را تکه تکه کرده و از بین می برند. چگونه می توان دوست...
  • به دنبال فلک پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 14:27
    روزی بود روزگاری. مردی هم بود از آن بدبختها و فلک زده های روزگار. به هر دری زده بود فایده ای نکرده بود. روزی با خودش گفت: اینجوری که نمی شود دست روی دست بگذارم و بنشینم. باید بروم فلک را پیدا کنم و از او بپرسم سرنوشت من چیست، برای خودم چاره ای بیندیشم . پا شد و راه افتاد. رفت و رفت تا رسید به یک گرگ. گرگ جلوش را گرفت...
  • سلام پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 14:13
    و آغاز زندگی ...
  • 41
  • 1
  • صفحه 2