۲دوست

دو دوست با پای پیاده از جاده ای دربیابان عبور میکردند بین راه بر سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند . یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد . دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شنهای بیابان نوشت :‌

امروز بهترین دوست من بر چهر ه ام سیلی زد

آن دو  کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند به یک آبادی رسیدند تصمیم گرفتند آنجا بمانند و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برگه افتاد نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و اورا نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت برروی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:

‌ امروز بهترین دوستم جان مرا نجات داد.

 دوستش با تعجب از او پرسید بعد از آن که من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را بر روی شنهای صحرا نوشتی ، ولی حالا این جمله را روی صخره حک میکنی ؟ دیگری لبخندی زد و گفت :‌

 

وقتی کسی ما را آزار می دهد باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آنرا پاک کنند ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگی حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد .