وفاواداری را از سگ و نجابت را از کلاغ و پاکیزگی را از گربه شاید یاد گرفت اما انسانیت و دوست داشتن را از کدامین باید یاد گرفت اینها نسبی هستند و هرکس به طریقی آنها را تصور می کند . چگونه می توان انسان بود در بین حیواناتی که اگر لحظه ای خوی حیوانی از خود نشان ندهی تو را تکه تکه کرده و از بین می برند.
چگونه می توان دوست داشت زمانیکه دوست داشتن را پست ترین غریزه حیوانی (شهوت) و شهوت را دوست داشتن می پندارند , فرقی نمیکند آخر این دو را با هم برابر میدانند .
کاش میشد سینه ها مانند تابلوهایی بودند که وجود خود را نمایان میکردند و هر دوستی آن را میدید و محرم میشد , افراد را میشناختیم و به حقیقت وجودش با او دوست میشدیم.
چگونه میتوان زندگی کرد زمانیکه هیچ راستیی وجود ندارد .تمام داستانها و احساسات و مردانگی ها افسانه شده اند , افسانه هایی که دیگر در کتابها هم یافت نمی شود , شاید مدتی دیگر , دیگر اصلا وجود نداشته باشند , نه در کتابها و نه در یادها و نه در قصه هایی که شبها مادری برای فرزندش میگوید و نه در دفتر شعر حافظ و سعدی و مولوی ونظامی و...
neveshteye khobi bod intor fekr koni ye chizit mishe
donya be in badiha ham ke shoma fekr mikonid nist